وقتی میدانید یک نفر دوستتان دارد وقتی میدانید حضورتان مهم است، حتی در حد چند ثانیه.وقتی میدانید اگر بی خبرش بگذارید خود خوری میکند.وقتی همه ی این ها را بهتر از خودش میدانید، پس چرا یکهو غیبتان میزند؟چرا میروید و دیگر خبری ازتان نمیشود؟!پیش خودتان چه فکری میکنید؟!لابد میگویید مشکل خودش است ، میخواست دوست نداشته باشد.اینطور که نمیشود جانم! مثل این میماند که تو با هزار امید و آرزو پیش دکتر بروی بعد دکتر بگوید من کار دارم میخواستی مریض ن
درست بعد از گذشت 6 ماه نه تنها یادم نرفته، سیر از دیدار نیستم، برای مسافرت های دیگری برنامه ریزی نکرده ام، بلکه همه اش با خودم دو دو تا چهار تا می کنم ببینم می شود بزودی باز هم عازم کربلا شوم!؟
فکر می کنم کم گذاشته ام،
شاید هم دلتنگی را بهانه کرده ام،
اصلا شاید دردی دارم که درمانم تویی امام حسین جانم!
بین تمام خبرهای شبکه ی خبر، هنوز واژه ی عتبات دانشگاهیان را خوب می بینم و خبرش را می خوانم و دلم می لرزد و وسوسه می شوم و یک آن، ترس تمام وجودم را می
یه جوری دلم سنگينه که انگار تقصیر منه .
مادربزرگم خونه ش رو تغییر داده کابینت و کمد و رنگ دیوار رو . مامان گفت ،خاله گفت ، مامانی گفت :وفا چه مدلی باشه ؟ من گفتم، طرح نشون دادم ،دایی م منتظر موند زن دایی م و خواهر زاده زن دایی م طرح دادن و همون و اجرا کرد!! و تهش گفتن تو مگه نظر دادی؟؟؟ مامانی گفت امیر بد شده مامان گفت امیر واقعا بی معنیه خاله گفت چه بی کاربرد ! دایی ترش کرد ! اخم کرد تند گفت . من چرا دلم پره؟ چون گفتم هرچی میگیم کار خودت رو میکنی
بسم الله الرحمن الرحیم
بیست بار با شترش رفته بود حج،بدون اینکه حتی یک شلاق به او بزند!بعد از شهادت، شتر بدون اینکه قبر او را دیده باشد آمد همانجا،زانوهایش را خم کرد؛ افتاد روی خاک.با همان زبان بسته صیحه می کشید،خودش را می مالید به خاکها،سرش را به زمین می زد،اشک چشمهایش خاک را تر کرده بود.خبرش وقتی به امام باقر (علیه السلام) رسید، آمد و از او خواست آرام باشد.شتر از کنار قبر بلند شد و چند قدم برداشت ولی انگار دلش آرام نگرفت،برگشت و دوباره همان ض
ای که جز خانه تو خلوت ما نیست که نیستهر چه گشتیم دراین میکده جا نیست که نیستمن که جز نام تو نامی نشنیدم بی شکجز صدای تو در این دهر صدا نیست که نیستکاسه ای اشک و دو جرعه نفسی با یادتشهر ما را به جزاین آب و هوا نیست که نیستصبح در شهرتو یک مشت گدا آمد و شبهرچه گشتیم ندیدیم، گدا نیست که نیستبسکه اخبار غدیرت همه جا پیچیده استخبری جز خبرت هیچ کجا نیست که نیستبر جهاز شتران حرف پیمبر این بوددست بالاتراز این دست خدا نیست که نیستآنکه محمود صدا کرده صدا ب
یا اول الاولین و یا آخرالآخرین
مغزم انبان ایده های فراوان برای داستان کوتاه است اما دستم به نوشتن هیچ کدام نمیرود. داستان کوتاه مخاطب ندارد متاسفانه و هر چقدر هم که استادانه و خوب بنویسی ناشرها بهش اقبالی ندارند. چون مخاطب ندارد و این یک واقعیت است. این چند سال که خودم در ایام نمایشگاه کتاب دو سه روزی در غرفه شهرستان ادب می ایستادم و کتاب میفروختم این مسئله را دیده م.
حتی بدتر از آن دستم به بازنویسی کردن تنها داستانی که امسال نوشتم هم نمی
فرزادمممم بوردا پست گویماسان كوسجام ها بیلنن آقا این جمله ای كه خوندین ماجرا هایی دارهامروز با هم رفتیم جایی تو راه یه دختری داشت با دوستش حرف میزد داشت بهش میگفت دوس پسرم یه شب بهم شب بخیر نگفت منم باهاش قهر كردم الان هر اتفاقی میوفته به فرزادم میگم فلان كارو نكنی باهات قهر میكنم اصن یه وضی آقا من از اونجایی كه فرزادمو بیشتر از هر كسی دوس دارم تصمیم گرفتمكادو ولنتاینمو چند روز قبل بدم كه تابلو بازی در نیاد دیروز نانازی اومد رفتیم بیرون
اول از همه تولد اقامون مبارک.
هر موقع اسم مولا میاد توی دلم این صدا میپیچه.
سایه تون سنگينه مولا.
کجا رفته اون نگاتون.
کوچه خیلی وقته مونده.
چشم به راه قدماتون.
دوم روز معلم مبارک.
دانش اموزانم سنگ تموم گذاشتند دیروز.
روز خیلی خوبی بود.
یک حساب
اینستاگرامی که معمولا پستهایی با موضوعات فمنیستی میگذاره شروع کرده به رسوا کردن استادان م جنسی. دربارهی درست و غلط و فایده داشتن یا نداشتن این حرکت و چرایی و چگونگی این های
جنسی حرف زیاد دارم اما از همهی اینها بگذریم. چیزی که من را خیلی متعجب و ناراحت و نگران کرد
تعداد زیاد کامنتهایی بود که نویسندههایشان مردان دانشجوی جوانی بودند که کلا این اتفاقات در
دانشگاه را انکار میکردند یا معتقد
بودند که اگر وجود داشت
یه غمی هست که حسادت نیست، غبطه نیست، حسرت، نه کاملا، نه، نیست؛ غمه. و بی نهایت سنگينه. چگاله و تا بیاد حل شه، ساعت ها و بلکه روزها رفته. غمِ دیدن یه زندگی استیبل، امن، آروم، پایدار، عاشقانه، منطقی، میوه دار، ریشه دار. که اگه یه آدم معمولی باشی و عاشق نباشی این غم میشه حسادت. اگه عاشقیت تلخ و پوچ باشه این غم میشه غبطه و حسرت. اما تو عاشقی، و این غمه که داره وجودتو میخوره، و هر آن بهت یادآور میشه که معشوق نیست، زندگی ای که می تونست در جریان باشه، عا
باید یه رازی پشت روزهای آخر هر سال باشه که این همه سنگین و بی رحم و سخته. دو هفتهس دلم سنگينه. یهو یاد بدترین تجربههام میوفتم و تنها چیزی که تو ذهنم نقش میبنده اینه که آره، تا تهش قراره همین باشه. همین که تا چشمه بری و تشنه برگردی، سرنوشت محتوم توعه. حالا من وسط قسمت عمیق استخرم و تو سر آب میزنم جای همهی عاملین نرسیدن هام و ضعیف بودنهام و گریه میکنم و میشه یه چیزی تو مایه های اون شعرا که تو بارون گریه میکنم چون هیشکی نمیفهمه که گریه کردم
پست قبلی رو یک ماه پیش نوشتم. و به همین راحتی یک ماه گذشت! بدون اینکه بتونم چیز مناسبی بنویسم :(
بهم حق بدید. درسام سنگينه و زیاااااد. هرچند اکثر دروسم رو واقعا دوست دارم. اما امتحانات نزدیکه.
کسایی که این وب رو از بهار امسال دنبال کردند میدونند که من چقدر در فصل امتحانات، گیج و درگیرم. نمیتونم بنویسم.
نمیتونم بنویسم.
حتی از این سفر مشهدی که رفتیم و شب یلدایی که اونجا بودیم. بهترین سفرم در طول زندگی مشترک!
حتی از مصاحبه علمیای که اخیرا د
کتاب پرواز بر فراز آشیانه فاخته رو از کتابخونه مامانم برداشتم و دارم میخونم ، چاپ سوم کتابه برای سال ۶۳. ورقهای کاهیش زرد شدن و بوی رطوبت و کهنگی این سالها تو بطنش نشستن ، یه سری از صفحههاش پوک شده و پاره شده ، کتابش سنگينه ، یه جلد قطور آبی داره بدون هیچ طرح جلدی، در مجموع یعنی هیچ زیبایی و جذابیت بصریای نداره ، اما شدیدا گیراست ، اونقدری که نمیتونم زمین بذارمش . اخرین کتابی که اینقدر جذبم کرده بود مادام بواری بود که فکر کنم تابستان پارس
جمعه صبح که از خواب بیدار شدم گلوم میسوخت و یکم متورم شده بود. طبق روال همیشه که با خوردن آب گرم و لیمو خود بخود خوب میشدم، خیلی گلو درد رو جدی نگرفتم . شنبه وقتی از سرکار رفتم خونهی مامانم، خیلی بی حال بودم و علایم سرماخوردگی داشت خودش رو نشون میداد. تا عصر یکم استراحت کردم اما بی فایده بود برای همین به پرویز زنگ زدم که بیاد با هم بریم دکتر. دکتر هم گفت بله آنفولانزا گرفتی و دوتا آمپول نوشت با یه سری داروی سرماخوردگی و یک روز استراحت کامل. برا
در ادمه قسمت قبلی.چند هفته قبل اخرین روزای امتحان.همش فکرم درگیر بود و نمیتونستم رو درسام تمرکز کنم.فکرم هزار جا میرفت.چند روز پیشش فهمیدم که واسه خواهرم یه مشکلی پیش اومده و خب منم که از همه جا بیخبر بودم.با دوستم داشتیم درس میخوندیم.صبحا شیش صبح بیدار میشدیم تا 12 شب بکوب فقط میخوندیم.خب اینم بگم که طی ترم کلاسامون سنگينه و نمیشه طی ترم خوند.بله موقع امتحانا دهنمون سرویسه :|دو تا امتحان سه واحدی داشتیم پشت سر هم و یه هفته تقریبا واسشون وقت
توی صفحهی آخر کتاب در جستوجوی شانگری لا» نوشته بود: اگر عمری باقی بود در سفرنامهی بعدی از سفر به پامیر و بخشهایی از کشورهای تاجیکستان، افغانستان و چین مینویسم. سفری که به اعتقاد بسیاری جزء بیست ماجراجویی بزرگ دنیاست.»
دیروز یک بار دیگر کتابش را دست گرفتم. انصافاً کتاب خوبی بود. از همان مفهوم شانگری لای اول کتاب بگیر تا صفحهی آخرش که از پامیر گفته بود برایم جادویی بود. جایجای کتاب را خط کشیده بودم و یاد گرفته بودم. همان وقت هم یک
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی که زندگیشو و گذاشت و رفت
خیال کردم دوستم نداشت
بعضیا گفتن نکنه نخواستت که اول زندگی انقدر راحت ازت برید
راستش توی علاقش شک کردم .
به خودم گفتم نکنه واقعا !!!!!!.
اما برام قابل قبول نبود
هیچ کس نمیدونست که همون اول بامن شرط کرد که مانعش نشم.
باتمام این بی قراری ها با همه شک و شبهه ها میگم فدای سر امام حسین علیه السلام فدای سر حضرت زینب سلام الله.
امین به هرچی میخواد میرسه
هرحرفی بزنه یروز بهش میرسه .
امشب رفتیم پردیس مگامال برای دیدن سرخپوست. یادداشت در رثای فوقالعادهبودنش باشه برای بعد. بذارید الان یه چیزی رو تعریف کنم: بهمحض شروع فیلم خانم میانسالی که دو صندلی با من فاصله داشت، علاوهبر روسریش -که قبلتر درآورده بود- مانتوی نخی و آزادش رو هم درآورد و با یه تاپ نشست به تماشا. اولش فکر کردم شاید قراره شلوغکاری کنه؛ ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و متین و آروم از فیلم لذت برد؛ تموم شد؛ قبل از روشنشدن چراغها، مانتوش رو پوشید و رفت.
نم
خاکستری ابی
4/4
Dm A7 Gm A Gm A7 Gm Dm
روح بزرگوار من دلگیرم از حجاب تو . شکله کدوم حقیقته چهره ی بی نقاب تو
A# F Gm Dm F Gm
وقتی تن حقیرمو به مسلخ تو میبرم . مغلوب قلب من نشو ستیزه کن با پیکرم
Dm A#7 Gm Am A# Am
اسم
متاسفم. هرچند ک احتمالا این روز ها، حتا گمان نمی بری به این صحبت ها و توی دنیای متفاوتِ جدیدت، خالی از من و این فکر های غبار نشسته قدیمی، توی دالانِ تنهایی خودت نشستی و همنشینِ سکوت و افکارِ ترسناک مورد علاقتی. اما من باید بگم، ک متاسفم. برای تو؟ یا برای خودم. تعداد سالهای این تراژدیِ تلخ خیلی زود دو رقمی می شه و حالا، ک انگار با ابدیت تنهام بیشتر وقت دارم، ک فکر کنم و به یاد بیارم. حتا توی این روز ها و این جایگاه، بسیار متفاوت با وضعیتِ توام، سه
این متن جهت اتلاف وقت شما نوشته شدهاست، لطفا پا به فرار
بگذارید.
از اون شب که اومدم تا همین دیشب با کسی حرف نزدم، جز اینکه
برای نیافتادن توی دره کمی با م. و مری حرف زدم. هنوز هم دستودلم به حرفزدن و
گشایش لبهام نمیره؛ با بچههای دانشکده و اتاق که اصلا! با اون حرکتی که س.
دیروز کرد و پ. قبلتر، نسبت به کل قضیه اینسکیور شدهام. حتی اگه واقعا میسآندرستندینگ
بوده باشه و ربطی به اون ماجرا نداشته باشه هم، اثر معکوسش رو در نهایت روی
ظهر مامانم در کمال آرامش گفت ک خب! حالا میخوای چیکار کنی؟گفتم میخوام انتخاب رشته کنم،و امیدوارم ب روانشناسی شبانه . ترجیحا همین شیراز یا یزد یا اصفهانو اینکه همزمانش برایِ کنکور سال بعد بخونم.خب قطعا با اون قسمت کنکور سال بعدش مخالفت کرد، و گفت هر رشته ای ک میدونی میخوای هرچی شبانه آزاد غیرانتفاعی هرچی خواستی برو.خب درمورد غیرانتفاعی خیلی خیلی خیلی سختمه ک بخوام برم اونم ب دلیل پشت کنکوری بودنمه ن هیچ چیز دیگه.امیدوارم ب شبانه بخاطر محیط
هوالمحبوب
چند روزیه درگیر مقدمات یک جشن تولد هستیم، جشن تولد دوست عزیز و مدیر جلسات داستانیمان. گروهی تشکیل دادیم و تمام دوستانش رو دعوت کردیم تا با پیشنهادهای خودشون، به برگزاری این جشن تولد کمک کنن. هدف اصلیمون حفظ عنصر غافلگیریه. نعیمه برای تکتک ما، همیشه سنگ تمام میذاره. رفیقیه که داشتنش رو برای همهتون آرزو میکنم. از اونایی که برای شاد کردن دوستاش حساب هیچ چیز رو نگه نمیداره. راحت دوستی میکنه و حال همه کنارش خوبه.
دیشب بح
صدای اذان ظهر که از منارههای مسجد روستا به گوش رسید سرش را به سمت آسمان بلند کرد، خورشید وسط آسمان بود و زمان برگشتن دختران از کار روزانه فرا رسیده بود.
بیلِ دسته بلندش را به کناری انداخت و مسیرِ راه خاکی خانه را در پیش گرفت که صدای دامون* متوقفش کرد.
_کجا میری هیرمان؟
_میرم ببینم حیدر از شهر برگشته یا نه!
_هیرمان! حواست به خودت و حیدر باشه!
خندید، میدانست که دامون بهانههای هر روزهاش را از بر است.
_حواسم هست کوکا*
راهِ خاکی خانه را با عجله ط
خب گفتم واستون یه استاد بی. دست ما رو گذاشته تو حنا و تکلیف کارآموزی هامونو مشخص نمیکنه دیگه ؟
منم خواستم از این هفته که کلا خالی ام استفاده کنم و چند تا شیفت پر کنم . خب سرپرستار بخشمون
خیلی ماهه ، خیلی خانومه که با من همکاری کرد و اجازه داد این هفته رو برم . از یکشنبه تا خود امروز سر
کار بودم ، یکشنبه عصر و بقیه شیفتها صبح . شیفت صبح خیلی سنگينه ، خیلی کارهاش نسبت به عصر
بیشتره ، منم واقعاااا خسته میشدم . ولی چاره ای نبود و رفتم ، صبح ها می
حق الناس شبیه این میمونه که شما همه کارهاتون رو کرده باشید و در فکر رفتن هستید رفتن به طرف رستگاری به طرف هر چیزی که همیشه آرزوشو داشتید و فکر میکردیدهمیشه اگه یه زمانی چنین روزی برسه و چنین دری باز بشه ما که عاشق چنین جانبازی هایی هستیم بی درنگ و بی معطلی میریم و خودمونو میرسونیم به قافله عشق و سعادت مند میشیم، چون همیشه تشنه ی راه حق بودیم و دیگه به راحتی آخرین مرحله رو هم که دادن جان هست، فدا میکنید و چیزی نیست که میگذرونیم و تمام.
اما شا
پشت پنجره ایستادم و از لابهلای نمنم باران به نارنج کوچک حیاط، لیموی دوباره جان گرفته و آلئووراهای درون سبد چشم دوختم، خوب که نگاهشان کردم سر چرخاندم تا شاهتوتهای سرخ شدهی گوشهی دیگر حیاط و گوجههای سبز مادر را هم ببینم، دلم میخواست سرسبزی بهارِ بارانیام را در قرنیههایم حبس کنم.
هنوز مبهوت زیبایی شاهتوتها بودم که صدایم زدی "پشت پنجره وایستادی که چه بشه؟ بیو ای تماتههایه ببریم کنار درخت که اگه بارون و طیفون زد همشه خر
واقعا از این همه زندگی کردن خستم. نمیدونم چه مرگمه. یعنی میدونم ولی نمیدونم چرا کوپن صبرم اینقد زود تموم میشه . چرا تو این زندگی نکبتی همه هروز هروز هروز هرساعت مثل سگ و گربه و شغال باید ب جون هم بپرن و باز مثل همیشه ی این روزها آرزوی مرگ آنی کنم.نمیدونم این زندگی چی بود خدا نصیب من کرد. کمتر نت میام. کمتر اینستا میرم. حالم خوب نیست. اصلا. ابدا. به هیچ وجه. امروز تو حموم باز رفتم زیر دوش ولی نشد که باز عقلم مثل اون روز ب فکرای خوبی برسه و نتیجه معکوس
یکی از کارهای روتین شما بعنوان یک سرباز انجام نگهبانی هست .
برخلاف تصور ، نگهبانی ربطی به مدرک نداره و شما با هر مدرکی در آموزشی باید نگهبانی بدین . نگهبانی بستگی به تعداد پست های نگهبانی شما و تعداد سربازان داره. برای ما تقریبا هر 3-4 روز یک بار نگهبانی ثبت میشد. نگهبانی به این صورته که شما 8 ساعت از روز رو به نگهبانی می گذرونید یعنی 2 ساعت نگهبانی و 4 ساعت استراحت (این بخش استراحت برای ساعت خاموشی صادق هست و در سایر ساعات باید به کارهای عادی آمو
سلام.
امروز دو بار اومدم اینجا.
بی قرارم. دلم آروم نمیگیره. نمیدونم چیمه؟
قهوه ام را که خوردم ، پفک هم که خوردم ، پای لپ تاپم هم که نشستم و دارم واسه خودم کد میزنم.
پس چمه؟؟
وا!!!
انگار دلم برای یکی تنگ شده.
انگار دلم هوای یک نفر را کرده.
نمیدونم کی. ولی خیلی دلم براش تنگه. :)
نفسم برای یک نفر گرفته ، یک نفر که نمیدونم کیه.
ماهی فکر کنم یک نفر اومده تو زندگیش. به منم گفت اجازه بده یکی بیاد تو زندگیت تا حال و هوات عوض بشه.
گفت حس قشنگیه.
میدونم حس قشنگ
درباره این سایت