به نام او.
به طرز خیلی فيلسوفانهای سلولهای مغزم خسته است.
چیزی که از من دیده میشود دویدن است و دویدن، چیزی که واقعاً درون من است دردیست آغشته در تنهایی های مکرر و پیاپی که از پس تمام شلوغیهای اطرافم سر بیرون میآورد.
آنچه که باقیست یک من با یک دنیا سکوت و فهمیده نشدن است.
/:
به طرز خیلی فيلسوفانهای ذهنم بسیار نادان و نافهم،گوشه ای کز کرده است!
جدیدا آدمهای زیادی هستن که به نوعی تمایل دارن منو بشناسنیا باهام حرف بزنن.و من به هر نحوی سعی میکنم مکالمه رو قطع کنم و اونهارو از خودمدور کنم.ولی بعد از اینکه به نوعی ازم دلخور میشن و دور میشن منم دلخور میشم:/الان مثلا ناراحتم سه تا پسرو از خودم به فيلسوفانه ترین شکل ممکندور کردم و حسی که دارم الان خیلی دردناکه.اصلا حس جدایی از معشوقی رو دارم که مدتها اذیتم میکردهگونه ای از رهایی و تنهایی دردناککه مثلا خدایا چرااا منننن :(من خیلی ادمهارو به
به نام او.
عشق یه مسألهی لازم برای تمام مراحل زندگی انسان هستش، فکر میکنم که برای عبادت کردن و رسیدن به رشد و تعالی آدم باید عاشق کسی باشه و بی اندازه کسی رو دوست داشته باشه تا بتونه خدا رو درک کنه و سر فرود بیاره در برابر این منشأ عظیم عشق.
ینی به نظرم اگر کسی بی حد و حصر عاشق نباشه نمیتونه به وسعت نگاه خدا نسبت به انسان و مخلوقات دیگه اش برسه، هر چند اگر انسان عاشق هم باشه باز نمیتونه تمام و کمال خدا رو درک کنه اما بازم به نظرم لازمه.
ین
امروز تولدم است. روزی که به شدت دوستش دارم؛ نه به خاطر جشن تولد و کادو و این جور چیزها. فقط به این دلیل که روز تولد روز شکسته شدن مرز نیستی و آغاز یک هستی بی پایان در من است و اگر بخواهم کمی فيلسوفانه نگاه کنم باید بگویم:
برای یک ممکن الوجود چیزی بهتر از این نیست که وزنه ی علتهایی که وجودش را واجب می کنند،
سنگین تر از وزنه علتهایی شود که وجودش را ممتنع می سازند و آن وقت در هستی اتفاق بیفتد!
امسال دلم خواست روز تولدم، که برایم روز متفاوتی است،
رامبرانت هارمنزون فان راین (زادهٔ ۱۵ ژوئیهٔ ۱۶۰۶ یا ۱۶۰۷ میلادی - درگذشتهٔ ۴ اکتبر ۱۶۶۹) نقاش هلندی و از چهرههای دوران طلاییِ آن کشور بود.
کار رمبراند در نخستین سالهای فعالیت هنریش
در آمستردام، از شیوه کار روبنس و دیگر نقاشان هلندی پیرو کاراواجو مانند هونتهورست
متأثر بود. مثلاً در تابلویی چون شام در امائوس که به حدود ۱۶۳۰ مربوط میشود، موضوع را با درام برجستهای
- با ایجاد تضادی شدید میان نور و سایه - شبیهسازی میکند، و حتی از شیوه مأن
شاید اولین وبلاگی که خواند وبلاگ عمویش بود که درباره اخبار روستایشان مینوشت. بعد کمکم با وبلاگهایی آشنا شد که در هر یادداشت کلی مطلب آموختنی و نقد و بررسی و پیشنهاد بود. در هر کدامشان نگاهی نو به موضوعات بود. وبلاگهایی که ماهیانه بیش از دو سه نوشته منتشر نمیکردند. اما همان یادداشتهای کم تعداد ولی پرمحتوا کافی بود که او را تشویق به خواندن یک کتاب، دیدن یک فیلم یا شنیدن یک موسیقی یا دقیق شدن در یک نقاشی و یا حتی توجه به یک فرهنگ نادرست
خاطرات کودکی
هنوز دلم باخاطرات کودکیم قایم باشک بازی می کند ، هنوز هم
هوای کودکی سلسله ی مرا می تکاند .
با وجود اینکه همه ی بکارتهای کودکانه مضمحل شده و هیچ چیزی
سر جایش نیست ، ولی باز هم نغمه آواز خرامان کودکانی که در نهایت سبکبالی به خویش و
دنیای خویش با همه کوچکی و بزرگی مشغولند مرا قلقلک می دهد .
و چرا رؤیاهایی که از حیاط کودکانه ی حیاتم به کابوس وحشت
زندگی امروز گریختند هرگز باز نمی گردند ؟!
گاه یاد دوستان خردسالی و کودکی و نوجوانی ام می
درباره این سایت